کاروان

استخوان در گلو ( داستان کوتاه )

آنقدر از خار در پا و استخوان در گلو و غل و زنجیر و زندان و قفس و بی همنفسی  و تنهایی و دوراهی و سه راهی و چهارراه.......! و ماندن و رفتن و مردن و گور و قبر گفت و گفت که واقعا به جان آمدم و از صمیم قلب خواستم  برایش یه کاری انجام دهم. اون صمیمی ترین دوستم بود و خیلی دوستش داشتم . وظیفه ی خود میدانستم برایش کارهایی در حد توانم بکنم . اصولا وقتی کسی درددلش را برایم بازگو میکند نمیتوانم شانه بالا بیندازم و بی تفاوت بمانم . خب ، اینم یه عادته ! خوب و بدش را هنوز ندانسته ام . فکر کردم   در برابر مشکلاتش که روزبروز افزون میشد چکار کنم  تا اولا اوضاع در درجه ی اول  بدتر ازاین نشه . چون اوضاع بد را زودتر میشود خوب کرد ولی بدتر را به دشواری . تغییر اوضاع وخیم هم زمان وهم  صبر می خواست و هم معلومات کافی ، که در من اصلا وجود ندارند . 

 البته سرنخ و گره این کار و ماموریت را خود اون داد دست من . زنده باشد .

سرم ، درد شدیدی داشت و ناخودآگاه می نالیدم و شقیقه هایم را با دستانم می فشردم . بیخبر آمد دیدنم . وقتی آخ و ناله من را دید  و دید که چشم هایم چطور یکی بسته مانده ، دیگری باز ، خنده اش گرفت و گفت : بیچاره ، این تویی ؟ باور نمی کنم .......... یک سردرد معمولی به چه روزی انداخته تو را ؟  بعد خندید و گفت : آذر ، تو آینه خودتو ببین جالب شده ای و ریسه رفت . راستش حرصم گرفت . درد من کجا و خنده ی اون کجا ؟ خیلی بیربط بود رفتارش . بعد با خنده و آرامشی نو ! از پیش من رفت . البته نرفت ، در رفت ! به دخترم دم در گفته بود : بیچاره شماها ! اون وقتی چنان درد می کشه و ناله میکنه شما برین قایم بشین چون اعصابتون خراب میشه و هیچکس در آینده به زنی قبولتان نمی کنه . در میان درد و بی دردی که کار مسکن های قوی بود چاره را پیدا کردم . دوستم با رفتارش مخترع آن بود . آفرین عذرا !

لازم بود نتیجه را امتحان کنم بعد فکرم را عملی سازم . فردا رفتم دیدارش . پاهایش را دراز کرده بود روی کاناپه و می نالید . گفتم : تو خوبی ؟ پاهات چطورن ؟ ننالید و خندید و پاهاشو جمع و جور کرد . گفتم : عذرا ، حالم خیلی بده ! تو رو خدا یه مسکنی ، چیزی برام بیار بازم سردردم شروع شده . ای وایی گفت و با آن پاهای به گفته ی خودش " چلاق " به چابکی گربه فورا پرید و دارو آورد . گفتم : الان فشارم می افته پایین شربت قند هم بیار . در یک لحظه همه را روی میز چید و میخواست بنشینه ، داد زدم : دوست عزیز ، ننشین یه کم عرق نعناع هم بیار الان دلم میریزه بیرون ............ فورا پرید و از کابینت ، عرق ها راآورد و ردیف کرد روی میز . میخواست بشینه گفتم : وای ! سطل آشغال بیار دارو حالمو به هم زد . دارو توی دست عرق کرده ام یواش یواش بویش به مشامم میخورد . آنقدر دوید و دوید تا به نفس تنگی افتاد . گفتم : ببخش منو با اون بیماری های مختلف که داری .... گفت : نه بابا من خوبم چیزیم نیست که ! تو خودت چقدر نق نقویی ؟ خوب شدی ؟ گفتم : نه ! باید منو ببری خونه ام . میترسم بین راه فشارم بالا - پایین بیاد . گفت : ای به چشم ! انگار از دستم به تنگ آمده بود و میخواست از سرش منو وا بکنه . تو دلم گفتم : آره جون خودت ،  حالا حالاها  با تو کار دارم !

مدتی بود رانندگی را کنار گذاشته بود و ماشین افتاده بود دست پسر - دختر بقول خودش نادان . گفتم : آژانس نه ! خودت باید ببری . من ومنی کرد و دست به کار شد . هرچی بود پیش اون حرمتم زیاد بود و میخواست به نحوی ثابت کند . منو زیر بغلش گرفت و سوار شدیم . بین راه گفت : خدا لعنتت کند .............. ! بعد از مدتها دارم از ماشین سواری کیف می کنم . زود زود بیمار شو ببرمت دکتر . توی دلم گفتم : مثل اینکه داره آدم میشه و نالیدم . گفت : خیلی خوب زر نزن ، رسیدیم . گفتم : نمیتونم راه برم ؟ سرم گیج و ویر میره . گفت : قربونت برم و........... داشت از حرف های دکتر معظمی آیه می چید برام ... آنقدر توی خانه نشسته و برنامه های تندرستی ! تماشا کرده بود که همه را از حفظ به خورد من میداد . گفتم : عذرا جان ! منو خانه ام نبر ، ببر بیمارستان حالم خیلی بده ! داد زد : تو رنگ صورتت عین قبلی ها خیلی خوبه بخدا ... تلقین می کنی به خودت . گفتم : آخه افسرده هم هستم ! دپرسی ام دوباره عودت کرده !! گفت : ای بابا تو و افسردگی ؟! تو ی گور هم باشی می خندی !!! تو رو خدا بس کن بریم بگردیم تا حالت بهتر بشه  . آره بریم ؟ گفتم : بریم اما آرامتر برو . خیلی وقت بود که دستش به تنبلی عادت کرده بود فرمان را نمیتونست بچرخانه . گفتم : عذرا تو بهترین دوست و یاور منی چکار کنم ؟ خفه میشم از دست این زندگی . گفت : بیا از فردا بریم کوه ! مثل سابق که در کوه چقدر هوایمان عوض می شد و شاداب به سر زندگیمان برمی گشتیم . نه ؟ گفتم : راست میگی ها !!!! اما من که تنهایی نمیتونم برم شاید سرم گیج بره پرت بشم . گفت : مگه من مرده ام ؟ باهم میریم ............ گفتم : خوبه ، قبول .

 همانجا پیاده شدم و گفتم : من دکتر معظمی هستم ، محمود معظمی !! خندید و گفت : تو یه هو چت شد؟ دیوونه ای بخدا .

پیش عذرا دیگر نمیتوانیم از درد شکایت کنیم اون موقع داد میزنه : زود باشین دارو ، عرق نعناع ، شربت قند و سطل آشغال و ماشین بیارین بریم بیمارستان .

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir